**زمستان ۱۹۱۷: جهان در آتش، ایران در خون**

در آن سوی کره زمین، در واشنگتن، وودرو ویلسون تازه سوگند ریاست جمهوری خود را خورده بود. نقشه‌های اروپا روی میز کارش پهن شده بود، اما هیچ نقطه‌ای برای ایران روی آن نقشه‌ها وجود نداشت. در همان روزهایی که او مشغول برنامه‌ریزی برای نجات اروپا بود، در جنوب تهران، مادری با چشمان گودافتاده، جسد فرزندش را در گورستانی متروک رها می‌کرد – نه از بی‌احترامی، که از فرط ناتوانی.

 

در لندن، کابینه جنگ بریتانیا جلسه‌ای اضطراری تشکیل داد. روی میز، دو پیشنهاد وجود داشت: کمک به ایران یا حمله به عثمانی. وزیر جنگ با صدایی رسا حکم تاریخی خود را صادر کرد: “ایران می‌تواند صبر کند. استانبول نه.” این تصمیم، همان لحظه در بازار تهران طنین انداخت، جایی که قیمت نان در دو هفته سه برابر شد و کودکان با شکم‌های بادکرده به نانوایی‌ها خیره مانده بودند.

 

در پتروگراد، انقلابیون بلشویک تازه قدرت را تصاحب کرده بودند. لنین که با قحطی در روسیه دست و پنجه نرم می‌کرد، دستور داد تمام غله شمال ایران – از رشت تا انزلی – به روسیه منتقل شود. سربازان روس با بی‌رحمی انبارها را خالی می‌کردند، در حالی که کشاورزان ایرانی پشت دروازه‌ها، با چشمانی پر از اشک شاهد غارت آخرین ذخایر غذایی خود بودند.

 

در استانبول، دولت عثمانی که از همه سو تحت فشار بود، به نیروهایش در غرب ایران فرمان داد راه‌های مواصلاتی را قطع کنند. کاروان‌های غذایی که از بین‌النهرین می‌آمدند متوقف شدند. این تصمیم در روستاهای آذربایجان طنین دیگری داشت، جایی که مردم به خوردن علف و ریشه گیاهان روی آورده بودند.

 

در تهران، احمدشاه قاجار در کاخ گلستان به گزارش‌های وزیرانش گوش می‌داد. در همان لحظه، در ورسای، ژنرال‌های فرانسوی و بریتانیایی مشغول برنامه‌ریزی برای حمله بهار بودند. هیچ‌یک نمی‌دانستند تصمیماتشان چگونه زنجیره‌ای از رنج را برای ایرانیان به ارمغان می‌آورد. در بازار تهران، تاجران بزرگ گندم، ذخایر خود را مخفی می‌کردند و منتظر افزایش بیشتر قیمت‌ها بودند، در حالی که در محله‌های فقیرنشین، اولین موارد مرگ بر اثر گرسنگی ثبت می‌شد.

در برلین، ژنرال‌های آلمانی به نقشه ایران خیره شده بودند. آنها پیشنهاد کمک غذایی داده بودند، اما کشتی‌های حامل گندم هرگز به مقصد نرسیدند. این شکست دیپلماتیک در کوچه‌پس‌کوچه‌های قزوین معنای دیگری یافت، جایی که موارد آدم‌خواری برای اولین بار گزارش شد.

 

در بمبئی، نایب‌السلطنه هند با نگرانی گزارش‌های ایران را می‌خواند. وقتی درخواست کمک فرستاد، پاسخ لندن سرد و قاطع بود: “هند اولویت دارد.” این جمله باعث شد ذخایر غله به جای ایران، به سربازان بریتانیایی در بین‌النهرین فرستاده شود. در همان روزها، در بیمارستان‌های تهران، پزشکان بی‌دارو شاهد مرگ تدریجی بیماران بودند.

 

در نیویورک، تاجران بین‌المللی گندم با بی‌تفاوتی از کنار اخبار ایران گذشتند. برای آنها، ایران بازاری کوچک و بی‌اهمیت بود. سود حاصل از فروش گندم به اروپای جنگ‌زده بسیار جذاب‌تر به نظر می‌رسید. این بی‌تفاوتی در گورستان‌های تهران معنا پیدا می‌کرد، جایی که جسدهای نبش قبر شده نشان از عمق یأس و ناامیدی داشت.

 

زمستان ۱۹۱۷ به پایان رسید، اما به جای امیدواری، ترس از بهاری سخت‌تر در دل مردم ایران افتاده بود. جهان که خود درگیر بحران بود، به ندای کمک ایران پاسخی نداد. این تصاویر به ظاهر نامرتبط، همگی بخشی از داستان بزرگتری بودند که نشان می‌داد چگونه تصمیمات در پایتخت‌های جهانی، زندگی میلیون‌ها ایرانی بی‌گناه را تباه کرد. سال ۱۹۱۷، سالی بود که جهان با سکوت خود، ایران را قربانی بازی بزرگ قدرت‌ها کرد.

 

پیوند به مقاله بعدی (۱۹۱۸)
اما این فقط آغاز ماجرا بود. همانگونه که برف‌های زمستان ۱۹۱۷ آب می‌شدند، فاجعه‌ای بزرگ‌تر در حال شکل‌گیری بود. سال ۱۹۱۸، سالی که جهان جشن پایان جنگ را گرفت، برای ایران به تاریک‌ترین فصل تاریخ خود تبدیل می‌شد. [ادامه ماجرا را در مقاله “۱۹۱۸: جهان در جشن، ایران در تابوت” بخوانید…]

نام نویسنده: seyvanco
اشتراک گزاری مطلب

دیدگاه خود را بنویسید